رمان نویس

رمان نویس

لطفا دنبال کنید امید وارم خوشتون بیاد ولی میتونم بگم رمان های خوبی مینویسم

سلام بچه ها با پارت ۴ اومدم.

 

من از خونم و اون از موهاش برای متحد شدن استفاده کرد. ولی ما نتونستیم ما شکست خوردیم متحد شدن دو دشمن خیلی سخته. نمیدونستیم چی کار کنیم من به جک گفتم باید یه راهی پیدا کنیم که به قلمرو ها مون بریم.

÷دولیا من نمیدونم باید چیکار کنم دولیا ببین بهتره همین جا بمونیم..

حرفشو قطع کردم و گفتم

+نه جک من باید برم پیش خانوادم من نمیتونم اینجا دووم بیارم.

÷پس چجور تا حالا دووم اوردی؟

+من نمیدونستم خانواده ای دارم که منتظرمه.

÷دولیا پی بیا یه بار دیگه امتحان کنیم.

ما دوباره سعی به متحد شدن کردیم وقتی داشتیم امتحان میکردیم دریچه ای بین من و جک درست شد هر دومون خیلی خوشحال شدیم چون دریچه باز شده بود.

ولی وقتی خواستم برم داخل دریچه،درچه من و پرت کرد به سمت دیوار.

÷نه دولیا صب کن این دریچه ی دنیای ما نیست دریچه ی یه دنیای دیگس.

ولی من هیچ کدوم از حرفاشو نشنیدم چون بیهوش شده بودم نمیدونم حتی شاید مرده بودم.

÷دولیا چرا جواب نمیدی.دولیا.

...

÷وای نه دولیا بلند شووو دولیاااا لطفاا بلندد شوو.

ولی فایده نداشت من مرده بودم ولی جک میتونست برع به دنیای خودش.ولی نرفت سعی کرد من و بیدار کنه ولی تلاشش  بیهوده بود.

یه پری کوچولو از دریچه ی باز شده اومد بیرون و به جک گفت تنها راهی که میتونی نجاتش بدی اینع که بیا توی دنیای من تا درمان دولیا رو پیدا کنی.

جک قبول کرد و با پری کوچولو رفت تا وارد دونیای اون شد......

 

خب بچه ها از اونجایی که کرم دارم جای حساسی قط کردم امید وارم دوسش داشته باشید.تا پارت بعد بای.

سلام سلام با پارت ۳ اومدم

 

یه کاغذ رو میز بود کاغذ و نگا کردم دیدم روش نوشته دولیا میخوام واقعت و بهت بگم من نه مثل تو یه خوناشام و نه یه انسانم بلکه من یه گرگینم. خوناشام ها و گرگینه ها هر دو قلمرو ای دارند که ببین این  قلمرو ها زمینی هست که این دو قلمرو رو از هم جدا میکنه و من و تو ببین  قلمرو های خودمون معلق موندیم خواستم بگم اگه میخوای بری به قلمروی خودت باید وارد قلمروی ما بشی تا بتونی از اونجا وارد قلمروی خودت بشی.

کاغذ و برداشتم تا اینکه خواستم برگردم دیدم جک پشت سرمه.

 ÷دولیا مطئسفم که واقعیت و بهت نگفتم.

+عمم قبوله جک میخوام برم قلمروی خودم.

÷ولی اگه وارد قلمروی ما بشی ممکنه.

پریدم وسط حرفش

+همه ی خطراتش و قبول میکنم.

÷نه دولیا اگه وارد قلمروی ما بشی بین دو قلمرو جنگ به پا میشه.

+جک یجوری جمش میکنیم لطفا.

÷نه دولیا لطفا ممکنه حتی کشته بشین.

بعد چند ساعت اصرار جک قبول کرد.

+ممنون جک.

÷دولیا من و تو باید متحد بشیم تا یه دریچه باز بشه تا ما رو ببره به قلمروی من ولی ما اگه باهم متحد شیم شاید یکیمون بمیره.

+جک شاید یکمیون بمیره ولی از این جهنم خلاص میشیم.

÷خب راس میگی پس بیا شروع کنیم.

ما شروع به متحد شدن کردیم من از خونم و اون از موهاش برای متحد شدن استفاده کرد.....

 

 

خب به نظرم این پارت به شوک واردتون کرد چون پارت های قبلی خیلی ساده بودن یه کمی اسپویل بکنم به راحتی این دو تا متحد نمیشن حتی واقعا شاید یکیشون بمیره این رمان شاید تا پارت ۱۵ یا ۲۰ بره چون رمانی  که در نظر دارم خیلی جذاب تر از این حرفاس

بچه ها نتونستم صب کنم تا فردا بشه واسه همین پارت دو رو الان میزارم

 

تا اینکه در و باز کردم 

وای نه الان چرا 

-دولیا کیه؟

+عمم هیچکس همسایس

وایی جک اینجا چیکار میکنی؟

÷ واست خون اوردم حتما خیلی ضعف کردی.

+اره ممنون ولی باید بری جالیا اینجاس.

÷وای دوباره اون چرا همش میاد اینجا؟

+جک بس کن فعلا برو وقتی رفت بهت پی ام میدم.

-دولیا چه خبره؟

+هیچی همسایه بود رفت.

-اها خب بشین کمکت کنم رمان تو بنویس.

چند ساعت بعد...

+وای جالیا ممنون.

-خاش گلم کاری نکردم خب من دیگه برم دیرم شد.

+فردا میبینمت خدافظ.

-خدافظ.

اوه خدا رو شکر رفت.به جک پی ام بدم.

چند ساعت بعد...

تق تق.

جک بود راستی یادم رفت جک و معرفی کنم دوست دانشگاهیم هست و یه جورای بهش علاقه دارم اون مثل من خوناشام نیست.

یه انسان معمولی‌ه.

در و باز کردم از بی حالی و بی خونی داشتم میمردم جک من و گرفت برد رو صندلی گذاشت.

÷نباید اینقدر بی احتیاط باشی باید همیشه همراهت خون داشته باشی.

+جک نمیتونم دوستام چی میگن. جک میتونی امروز و اینجا بمونی حالم خوب نیست.

÷باشه مامان و بابای من خونه نیستن میتونم بمونم.

+ممنون.

شب...

+جک کجا میخوابی؟

÷فرقی نداره.

+پس با هم بخوابیم(بچه ها منحرفی نباشید لطفا مثل دوتا ادم خوابیدن)

صب که شد دیدم جک پیشم نیست رفتم پایین اشپز خونه دیدم یه کاغذ رو میز هست روش نوشته بود.......

 

خب بچه ها اگه حوصلم کشید پارت بعد و الان میزارم اگ نه میمونه فردا.

 

سلام بچه ها با یه رمان خفن اومدم بریم سراغ رمان 

 

از زبون دولیا:

هوا ابری بود نمیدونستم کتابم و از کجا شروع کنم به خون نیاز داشتم خون بدن تموم شده بود ولی با این حال سعی کردم شروع به نوشتن کتابم کنم سلام اسم من دولیا هست نه شروع خوبی واسه یه رمان نیست باید بیشتر فک کنم پس کتاب و بستم و رو تخت دراز کشیدم و شروع به فکر کردن کردم ... اها فهمیدم بهتره با ابراز احساساتم شروعش کنم خب دوباره کتاب و باز کردم و شروع کردم به نوشتن. حالم خیلی بده نمیدونم چجوری عشقی که به ریونا دارم و توصیف کنم از پنچره بیرون و نگا کردم ... همین جور به نوشتن ادامه دادم تا اینکه  سرم و بلند کردم و دوستم جالیا رو دیدم

+ سلام جالیا اینجا چیکار میکنی؟

-وای دولیا خودت گفتی بیام.

+اوه راس میگی اصلا هواسم نبود بیا بشین.

-چیکار داری میکنی؟

+دارم یه رمان جدید مینوسم.

-رمان؟

+اره چطور؟

-تو که به رمان علاقه نداشتی اکثرا داستان مینوشتی.

+خب دلم یه رمان خواست حالا ولش بیا بخون ببین خوبه.

....

-دولیا این چه سمیه نوشتی؟

+وای خیلی بده؟

-بد نیست افتضاحه.

صدای تق تق در اومد

-منتظر مهمون بودی؟

+نه۰_۰

تا اینکه رفتم و در و باز کردم.......

 

خب بچه ها تا پارت ۲ خدافظ

پارت دو رو فردا میزارم